شهر خاموش
يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۳، ۰۳:۴۴ ب.ظ
دلتنگ که می شوند؛ ماهی ها
ماتیک میزنند
می آیند کنار ساحل؛ زیر نور ماه؛
گوش تیز میکنند
با شنیدن سوت چکمه های صیاد
جمع میشوند توی ایستگاه
و بَر می اندازند؛ برای اینکه کی برود شهر فرنگ!
بعد مسافر با تمام غرور ارث برده از جلبک ؛
پا برهنه میدود دنبال یک کرم بوگندو!
بعد با لذت تمام، قلاب را میمکد
بعد توی هوا میرقصد...
بعد توی دست های سیاه صیاد میلغزد
::
بعد ماتیکش پاک میشود
بعد ساکت میشود
بعد پولک هاش یخ میکند
بعد دلش تنگ میشود
بعد صحنه اسلوموشن میشود
بعد صحنه سیاه میشود...
::
ماهی؛حالا کنار چارپایه؛ از لای توری های زندان
با بغض هنوز نشکسته
زل میزند به بنفشآبی طلوع...
حالا سایه ی سنگینِ نگاهِ خواب آلودِ ماه
میشود تنها سهم چشم های بازِ خیره مانده به دریا
- ۹۳/۰۷/۰۶