تلخ است
روزگارم و بدخیم
بسان بغض نیمه شب دخترکی یتیم
که مادر کهنه اش
نیست در جشن ساعت هشت و نیم فردای مدرسه اش.
و مرگبار و سهمگین
بسان حسرت بی صدای مادری
که باید برق بیندازد فردا صبح
جا پای چرک صاحب کار اخمویش را.
در همان رستوران لعنتی
که شعبه ی دیگری ندارد!
و شرمنده و خجل
بسان عقربه های ساعت
در هشت و بیست و نه دقیقه ی فردا.
پ ن:
دخترک بزرگ شده است؛ انقدر که ببلعد زهرِ پوزخند هم کلاسی اش را.
اما نه انقدر که جواب چشم های دریده ی مدیر مدرسه اش را بدهد.
مادر اما کوچک شده است' نه انقدر اما که هر جوابی به چشم های خندان صاحبکار اخمویش بدهد...
- ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۵۲