کد آهنگ

۶ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است


برای شیخ نمر قرآن میخوانم
چراغ را خاموش می کنم
پتو را می کشم روی کله ام
به مادر شهیدی فکر می کنم که در انتظار جسد دردانه اش دق کرد و مُرد

به این که فردا کجاها نروم فکر می کنم!
به این فکر می کنم که چرا عموی خدابیامرزم مدام توی گوشم میخواند که گور پدر فرهنگ وکار فرهنگی، فکر نان و آبت باش بدبخت.
بعد یک مشت با خودم حرف می زنم
کم کم گرمم می شود...
 پتو را از روی صورتم میزنم کنار
بعد مثل همیشه فکر می کنم که شیخ زکزاکی حالا دارد چه کار می کند!

نفس عمیق می کشم
به سقف خیره می شوم
و می روم توی فکر اینکه کلت کمری کجا گیرم می آید!
به ماشینم فکر می کنم که تازگی ها روغن ریزی پیدا کرده
به کتاب هایی که نخوانده ام
و بعد درباره ی عاقبت انقلاب بحرین فکر می کنم
بعد به این فکر می کنم که چرا مردم فکر می کنند حالا که مدرک روانشناسی تربیتی ام را به بدبختی گرفته ام؛ یعنی خیلی با تربیت شده ام! -یا- این که؛ چمیدانم مثلا خیلی چیزها سرم می شود!
به هر حال فردا ظهر باید بروم جلوی مدرسه ی مجید، سوارش کنم، مخش را بزنم، ببرم با پدرش آشتی شان دهم.
بعد برای سالگرد تیرباران سحرگاه بیست و هفت دی، به عشق نواب عزیزم کمی اشک می ریزم
بعد اشک هام را میمالم به پتو تا بالشتم خیس نشود. پوی پر بلند میشود ازش. بدم می آید.
بعد به رسم هرشب دست خطت را از جیبم در می آورم، بو می کنم، می بوسم و می گذارم زیر سرم!
بعد به این فکر می کنم که چرا وقتی لامپ اتاقم خاموش هست هم چشمک میزند باز
و بعد دوباره خیره می شوم به سقف 
و دوباره خیره می شوم به سقف
و دوباره خیره می شوم به سقف...




پ ن: امشب هم مثل تمام شب هاست/ نه شاهی آمده/ نه شاهی رفته/به همین سادگی/تمام می شود/صبح می شود/خورشید می آید/خورشید می رود/چه با من/چه بی من/ تنها فرق فردا این است که من خیلی ساکت تر میشوم و چشم هایت را بیشتر کنار برگه های کتاب هایم می کشم/
پ ن2 : و فرق دیگرش این است که شاید فردا همان روزی باشد که قرار است دوستم داشته باشی!!! خدا را چه دیدی...

  • ۲۷ دی ۹۵ ، ۰۲:۲۱
  • سعید کریمی


تا صبح، در چشم آینه هرشب

صفا می دهم زلف هایم را، و به محال ترین رویایم دل خوش می کنم.

خدا را چه دیدی؟!

شاید فردا همان روزی باشد که قرار است؛ دوستم داشته باشی! 



  • ۲۱ دی ۹۵ ، ۰۳:۰۸
  • سعید کریمی


 عُبَیْدُکَ المُبْتَلی



  • ۲۰ دی ۹۵ ، ۰۳:۵۹
  • سعید کریمی


- خب بگرد پیداش می کنی!

+توی این خونه ی دراندشت کجا رو بگردم!؟

- فکرکن؛ ببین کجا بود آخرین بار؛ همون جاها رو بگرد.

+ وقتی نمی دونم کجا گمش کردم؛ کجا دنبالش بگردم آخه!؟

- ...

+ باورکن آخرین بار همین جا توی دستم بود ؛ یه دفعه غیب شد!



  • ۱۹ دی ۹۵ ، ۰۳:۰۳
  • سعید کریمی



اولین باری که دیدمت؛

درست یک پلک زدن بعد از آن بود که دیگر هرگز ندیدمت!!!


دومین باری که دیدمت همیشه بود!...




  • ۱۴ دی ۹۵ ، ۱۱:۲۲
  • سعید کریمی


بت ها به نگاه تو ایمان آورده بودند

و دخترکان؛ ضریح امید به دست های تو بسته بودند

شب از زلف تو رنگ گرفت

و ماه از برق چشم ها_ت متولد شد...


عصا بی نام تو اژدهاشدن نمی دانست.

مسیح بی نفس های تو زنده کردن نمی توانست.

اصلا تورا چه حاجت به معجزه؛

وقتی حجازِ وحشیِ زیبا ندیده، دل به لبقندت باخت.

وقتی از این فاصله، از این سال های دوریِ نوری؛ هنوز که هنوز است مهرت به سردی دست ها-م خورشید است و هنوز از قله های مأذنه، عطر تو می پیچد در جان بیابان های تنهای تنها.



  • ۱۱ دی ۹۵ ، ۰۰:۴۲
  • سعید کریمی