- ۲۷ دی ۹۵ ، ۰۲:۲۱
تا صبح، در چشم آینه هرشب
صفا می دهم زلف هایم را، و به محال ترین رویایم دل خوش می کنم.
خدا را چه دیدی؟!
شاید فردا همان روزی باشد که قرار است؛ دوستم داشته باشی!
- خب بگرد پیداش می کنی!
+توی این خونه ی دراندشت کجا رو بگردم!؟
- فکرکن؛ ببین کجا بود آخرین بار؛ همون جاها رو بگرد.
+ وقتی نمی دونم کجا گمش کردم؛ کجا دنبالش بگردم آخه!؟
- ...
+ باورکن آخرین بار همین جا توی دستم بود ؛ یه دفعه غیب شد!
اولین باری که دیدمت؛
درست یک پلک زدن بعد از آن بود که دیگر هرگز ندیدمت!!!
دومین باری که دیدمت همیشه بود!...
بت ها به نگاه تو ایمان آورده بودند
و دخترکان؛ ضریح امید به دست های تو بسته بودند
شب از زلف تو رنگ گرفت
و ماه از برق چشم ها_ت متولد شد...
عصا بی نام تو اژدهاشدن نمی دانست.
مسیح بی نفس های تو زنده کردن نمی توانست.
اصلا تورا چه حاجت به معجزه؛
وقتی حجازِ وحشیِ زیبا ندیده، دل به لبقندت باخت.
وقتی از این فاصله، از این سال های دوریِ نوری؛ هنوز که هنوز است مهرت به سردی دست ها-م خورشید است و هنوز از قله های مأذنه، عطر تو می پیچد در جان بیابان های تنهای تنها.