کد آهنگ

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

گفتم؛

میایی- می شینی پای حرف هام

گفتم میایی؛ بنفشه ها مست می شوند و شقایق ها سیاهیِ داغ از دلشان پاک میشود.

گفتم میایی میشوی -سایه ی سرم- میشوی آقابالاسرم. گفتم میایی قرص میشود به قرص ماهت دلم

گفتم میایی- دستم را میگیری میبری لابلای گلهای میمون! میبری معرفی ام می کنی به خورشید! میایی میشوی پارتیم- میبری پیش همان که توی آموزش پرورش ازهمه رییس تر است و میگویی این میخواهد معلم بشود!

و بعد ازآن طرف میرویم پشت ارگ از دکان شکرفروش برایم بستنی میخری.

 بعد توی پیاده رو همه ی تومویی های پسرک دستفروش را یکجا می خری نگه میداری تا بدهی به دخترک های سرطانی که از بوی آمدنت موهاشان دارد درمیآید! که کم کم دارد  میشودگیس!

بعد از ساحلی میرویم چهارراه حافظیه. بعد توی خیابان من دستت را محکم میگیرم و سرم را بالا؛ تا همه بفهمند ما با همیم!


بعد از کنار فالفروش رد میشویم و از گرد قبا-ت فال ها همه شان یکی میشوند و همه ی مرغ عشق ها دوباره متولد میشوند و میشوند پرستو! توی آسمان میشوند نقطه، یکنفس میروند تا هند! میروند تا استرالیا!


بعد بدون بلیط  میرویم حافظیه! بعد ترمه پهن می کنیم و می نشینیم روی حوض فیروزه ای وسط حیات!

بعد ماهی ها می آیند دورمان

بعد فواره ها می آیند دورمان

بعد سکه های توی حوض می آیند دورمان!

بعد دست میکنی توی بقچه ات قیسی و برگه هلو در می آوری می دهی به ماهی ها و اندکی شجاعت موج که از اقیانوس آرام آوردی میدهی به فواره ها  و کمی عشق می پاشی روی سکه ها!

بعد من مثل ندیدپدیدها تبلتم را درمی آورم و عکسهام را نشانت می دهم؛ عکس هایی را که وقتی نبودی مثل خل و چل ها با سرو گرفتم

بعد تو ذوق میکنی! بعد من ذوق میکنم که تو ذوق میکنی.

 بعد زیر چشمی نگا-ت میکنم وقتی ذوق میکنی؛ بعد یکدفعه گونه هام تر میشوند

بعد یکدفعه نگام میکنی و میفهمی که داشتم نگا-ت میکردم...

بعد لبخند میزنی. بعد من کارخانه ی قند توی دلم آب میشود!

بعد من بلند بلند میخندم


بعد خنده هام یواش یواش آرام میشود... بعد یکدفعه خیلی موءدب میشوم!

بعد یکدفعه ساکت میشوم...بعد یک دفعه تمام شهر ساکت میشود...

بعد نگاه میکنیم به هم... بعد من میشوم پر از شرم...

بعد من سرم را میندازم پایین؛ بعد میگویم:

آن شب که خوابتان را دیدم تا ظهر فلج شده بودم! بعد پاشدم به زور کوچه را جارو زدم. کف ایوان را دستمال کشیدم. اتاقم را مرتب کردم

گفتم میایی شاید...


بعد من دیگر نمی توانم حرف بزنم

بعد میگویی ... میشه گریه نکنی؟

بعد من بیشتر گریه میکنم...



پ ن: تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم ...

پ ن 2:  هیچ کس یعنی هیچ کس : حتی اون - حتی اون - حتی این - حتی اون

پ ن 3: عصر جمعه گلودردم شدیدتر میشود

  • ۳ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۴۱
  • سعید کریمی


اون ظهر داغ آخرِ خردادِ شیراز بعد از امتحان املاءِ ثلث سوم رو یادم نمیره هیچوقت!

گنجشکک داشت از تنها گودال کوچک آبِ زیر درختِ توت؛ که هنوز تبخیر نشده بود آب می خورد و بعد از هر قُلُپ! سرش را بالا می گرفت و شکر خدا میکرد!

::

حالا که بزرگ تر شدم فهمیدم اصولا از لحاظ علمی گنجشکک به خاطر آناتومی مخصوصی که داره باید بعد از هر قلپ سرش رو بالا بگیره تا بتونه آب بخوره...

چقدر نفهم شدم... بزرگتر که شدم...



پ ن1: چقد دلم تنگ شده برای بچگی هام...

پ ن2: الحمد لله

  • ۶ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۰۴
  • سعید کریمی

در هم شکست، توبه و پیمان من...



  • ۲ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۰۱:۱۳
  • سعید کریمی

بعضی چیزها بد می پـیچد؛

مثل فرمان پیکان 48

یا؛ تومار بعضی ها...

فریادِ آدم های عاشق توی کوه...

 کلید، توی قفل های برِ باران.

 آوازِ دلاک توی گرمابه.

 بویِ سیگار؛ توی اتاق!

 عطر گل محمدیِ اصل...


هوای تو... توی کلّه ی من!


پ ن 1: ای طوق هوای تو؛ اندر همه گردن ها...

پ ن 2 : بد؛ بد نیست . بد است!


  • ۴ نظر
  • ۱۹ خرداد ۹۳ ، ۰۱:۳۱
  • سعید کریمی

  قاب عکس علامه، گلدان سفال با لعاب فیروزه ای، کتاب هایی که تا زیر سقف خیلی منظم چیده شده، آیینه، قاب پنج تن..

جراغ نفتی، شمعدانی عطری، عکس سید مرتـضی، سـه تار، کتاب خطـی تعـزیه ی دویـست سال پیـش که جـدا گـذاشتمش کنار قـرآن...

یک لیوان پر از قلم نی، پرتـره ی جلال آل احمد، تنبوری که پیچیدمش لای ترمه و دیگر خیلی وقت است گذاشتمش کنار، مینیاتور لیلی و مجنون استاد فرشچیان و گل خشک شده ای که برعکس آویزانش کردم. که توی حافظیه هدیه دادی بهم...


هیچ تناسب معناداری؛ حتی بی معنی ای هم وجود ندارد بین من و اتاقم!

بزرگترین تناقض و تضاد تاریخ بشری!

فراتر از هر پارادوکسی در منطق کلاسیک فرگه و راسل !


دو_م افتاده که وجود من توی اتاقم؛ مثل وجود آثار به جامانده از کشتن یک پشه روی یک تابلو نقاشی است که با تمام وجود چسبیده به بوم، اما نچسب است... اما جاش آنجا نیست...

آه؛

گاهی آدم چقدرغریبه میشود میان این همه آشنا.

گاهی چقدر نچسب...



  • ۶ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۴۹
  • سعید کریمی
تا حالا فکر نکرده بودم به این که؛

چقدر اسم کوچکت بزرگ است!
بزرگتر از من! بزرگتر از همه ی فامیل من!...


  • ۴ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۰۱
  • سعید کریمی