نشد هیچ وقت؛ که جشن تولد بگیرم برا_ت
که برویم دوتایی یواشکی یک جایی بالاتر از ابرها
یک نیمکت چوبی پیدا کنیم
یک تکه ابر بخرم برات، شمع ها را بچینم رو_ش
نشد که برق شمع های رنگی کوچک بیفتد توی چشم ها_ت
چشم ها_ت که توی هر کدامشان راز هزار راه شیری نهفته بود
نشد برای تولدت یک هدیه ای _ چیزی بخرم
بعد بچرخم چارزانو بنشینم روبرو_ت؛ دست هایت را بگیرم و زل بزنم توی چشم ها_ت و یک جور قشنگی مثل توی فیلم های هندی بغض کنم و بگویم: هیچ وقت رهایم نکن!
نه_نشد.
شاید
اگر گفته بودم حالا چراغ اتاقم خاموش نبود!
پ ن: برای چشم ها_ت که مطمئنم زیر خاک ها نخوابیده اند
- ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۴