کد آهنگ

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است


با پشت انگشت های باریکش اشک را از نگاه ملتمسانه ی او پاک کرد و آرام گفت:

برمی گردم...


دست های لرزانشان روی هم سایید.

باران تمام ایوان را خیس کرده بود.

آخرین نگاهشان از درز در به هم دوخته شد.

و صدای سهمگین بستن در و یک سوت ممتد برای همیشه در گوشش ماند...



نبودنش غصه های بزرگی را برای او به ارث گذاشت.

اما هنوز که هنوز است

بزرگترین غصه ی او همان اندوه بی جواب همیشگی ست:

نکند می دانست که قرار است

دیگر هرگز مرا نبیند...


  • ۲۳ آذر ۹۵ ، ۰۳:۱۰
  • سعید کریمی


چنان که از دل، پای رفتن را؛

پرواز را ربوده است

از بال های گنجشک های بغداد!



العتبة الکاظمیة المقدسة

  • ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۰:۱۸
  • سعید کریمی


استکان سفید چینی چای نیم خورده اش را میگذارد روی میز.

دسته ی صندلی را می گیرد، بلند می شود و اتاق را قدم می زند.

زیر چشمی قدم ها-ش را دنبال می کنم تا می رسد به پشت صندلی ام.


دلم می ریزد.

چادرم را مرتب می کنم

انگشت های پا-م را روی هم می فشارم و بی که بفهمم؛ گل بوته های قالی را له می کنم!

صدای قدم ها-ش قطع می شود...

با گونه های سرخ شده، آرام و یواشکی سرم را می چرخانم...


کنار پنجره ایستاده است و زل زده به نارنجی قرمزهای درخت خرمالوی حیات.

بی که نگاهش را از حیات بردارد سرفه ی آرامی می کند، و بی هیچ کلام پس و پیشی آرام تر می گوید:


-یادت باشد!

اگر موها-ت را واز کردی و او بی که حرفی بزند، ماتش برد و لب هاش کمی از هم فاصله گرفت و زل زد به-ت؛..

غرق شده در امواج اقیانوس موهات و دارد شعر می گوید.

بُهت-ش را بهانه نکن

غزلش را بغل بگیر!


نگاه پرخجالتم را برمی گردانم رو به گل های ریز سرخ و صورتی رومیزی! آب دهانم را قورت می دهم و عجولانه ور می روم با انگشتری عقیقی که بی بی عطری برایم از امام رضا آورده.


ساکت می شود اتاق.

انگار که راز پاشیده اند در هوا.

سه تا سرفه ی دیگر می کند پشت سرهم.

دوست دارم بگویم: آب میل دارید آقا؟

اما نه!

صدای سکوت مردانه ای که از پالتوی بلندش می چکد آرامم می کند.


نگاهش نمی کنم اما می بینم که با انگشت روی شیشه چیزی شبیه چشم می کشد 

و می گوید:

بعد از لبخندها، بعد از مهربانی دست ها و ورجه وورجه های کودکانه اش اگر یک دفعه چیزی نگفت.

اگر یک دفعه خیلی خیلی ساکت شد؛

یادت باشد که محو شده در رویای مادری_ت شاید.

یا شاید که در رویای دست های پینه بسته ی مهربانت روی صورتش در هفتاد و دو سالگی.

لبخند بزن برا-ش.

سکوت_ش را اخم نکن.


با خواهشی در چشم ها و با صدایی دو رگه و بلند تر می گوید:

اگر سیل آمد

اگر سنگ بارید

اگر طوفان شد

اگر سخت بود و دور

اگر دور بود و دیر

بمان!

تو تنها؛ تو بی من؛ هیچ جا نرو!



هوای اتاق عوض شده است...

همین طور هوای شهر چشم ها-م.

گرمای رد نگاه نجیبش را حس می کنم روی چادرم.

بی صدا اشک می ریزم.

دانه های گرم باران به پنجره می خورد و او همین طور که خیره به حیات' پرواز زاغی از درخت خرمالو را تماشا می کند؛ با صدایی بغض آلود می گوید:

بفرمایید خانوم

چایی تان از دهن افتاد!


  • ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۶:۴۳
  • سعید کریمی


چشم ها-ت را می بندی؛

جهان تاریک  می شود.

لبخند می زنی؛ و دنیا-م پر می شود  از صبح زود.

درآغوشم می کشی و تابستان سراسیمه از بیابان های حجاز می آید!

دست ها-م!
دست ها-م را که یادت هست؟

در خیالت لااقل رهایشان نکن.

که من همیشه از کوران،

همیشه از بهمن،

همیشه متنفر بوده ام از ده کوره های مسکو .



  • ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۰
  • سعید کریمی