کد آهنگ

۱۲ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

نزدیک غروب است.

هوا ابریِ خیلی پر رنگ؛

باران نمی بارد اما .

تندباد آخرین تکه هایِ غرورِ درختِ چنار را زیر پای آدم ها خرد می کند.

 

مربع

 

دست می کنم توی جیبم؛

یک دوهزار تومانیِ مچاله در می آورم می دهم به نگهبان.

پرنده ای پر نمی زند و فریاد سهمگین سکوت همه جا را فراگرفته است.

جز من ، حافظِ رازدار، یادِ تو، نگهبان، و درویشی که پای صفه گور زانو زده کسی نیست.

پشت گیوه ام را می خوابانم؛

از روی تمام خاطرات رد می شوم.

می رسم به گورستان...

 

مربع

 

دوباره سمت چپ سینه ام می سوزد.

عرق سرد می نشیند روی پیشانی-م

نفس نفس می زنم.

باد موها-م را پریشان می کند.

گنجشک های آشنا دورم جمع می شوند.

زانو می زنم کنار نیمکت؛

با ناخن ها-م پای درخت توت را می کَنَم!


مربع

 

من تمام "تو" را چال می کنم

و تمام "من" را هم!

تمام "من" را که هدیه داده بودم به تو...

تمام "من" را که پس دادی به من.


.:.

پ ن: تولدم مبارک؟

  • ۲۸ دی ۹۳ ، ۰۲:۱۳
  • سعید کریمی

 

گاهی باید آن قدر سرت را شلوغ کنی

که حوصله ی هیچ اتفاق غیر منتظره ای را نداشته باشی

که از صبح خروس خوان تا بوق سگ هر کاری کنی

تا یادت برود امروز چه روزی ست!

گاهی باید آن قدر سرت را شلوغ کنی

تا وقت خواندن هیچ پیام تبریکی را نداشته باشی

که آنقدر توی خیابان ها پرسه بزنی و شیلنگ تخته بیندازی

تا مطمین شوی همه خواب هستند وقتی به خانه میرسی!  

و وقتی می رسی و می ببینی چراغ ها روشن است و همه منتظر تو اند؛

قبل ازاینکه تو را ببینند؛

و مادرمهربانت با لبخند بگوید: تولدت مبارک عزیز دلم، و با کیکی که خودش پخته؛ سورپرایزت کند؛

بدوی توی اتاقت!

چراغ را خاموش کنی

بالشت را بچپانی روی کله ات

و خودت را بزنی به خواب!!!


.:.

 پ ن: تلاش نکن؛ تو معنی این چیزها را نمی فهمی

پ ن2: جواب: برای ارسال نظر  بر روی عنوان  (نام متن) کلیک کنید

  • ۲۸ دی ۹۳ ، ۰۱:۰۰
  • سعید کریمی

گاهی حتی

نـبایـد بوسـید؛

اما باید گذاشت کنار!


  • ۲۲ دی ۹۳ ، ۲۰:۲۶
  • سعید کریمی


کفشِ اسپورت.

خوابِ شب.

دوچرخه سواری.

حالِ دوباره ی گازیدن و لاییدن با دنده پنج توی خیابان ساحلی.

مثل آدم با اعضای خانواده صبحانه خوردن.

یک خنده ی از ته دل.

این قدر یک آهنگ تکراری و غمگین را با سه تار نزدن.

یک هفته تبخال نزدن.

یک دعای ابوحمزه را تا آخرش خواندن.

نقاشی کشیدن؛ که عاشقش بودم.

قدم زدن توی طرح صنوبرکاری شهرداری منطقه ی 7.

رخت و لباس نو خریدن.

رفتن.

نماندن...


.:.

پ ن: رفیقم گفت: یادت هست توی مدرسه چه جانوری بودی؟ و من آه می کشم و زورکی لبخند میزنم و می گویم: هوم...!

  • ۲۰ دی ۹۳ ، ۰۰:۵۱
  • سعید کریمی


مددی که چشم مستت به خمار کشت ما را...


پ ن: ای رحمت خدا بر دو عالم

  • ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۰
  • سعید کریمی

شب ها؛
با درد می خوابم
صبح ها؛
با غصه پامیشم!!!
دلم خوش است به آن یسری که با عسر می آید.


.:.
پ ن: آیا ندیدى سختى سرماى زمستان را؛ که از پىِ آن بهار پر طراوت و زیبا رخ مى ‏گشاید؟...
پ ن 2: 
این روزها که میگذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که میگذرد 
این روزها
شادم
که می گذرد
(استاد)

  • ۱۷ دی ۹۳ ، ۰۱:۵۱
  • سعید کریمی


دوباره می روم جلوی آینه؛ زل می زنم به تو...!



  • ۱۵ دی ۹۳ ، ۰۰:۲۳
  • سعید کریمی

 

می روم جلوی آینه ؛ زل می زنم به تو...!



  • ۱۱ دی ۹۳ ، ۰۴:۴۳
  • سعید کریمی

آه؛ پدربزرگ من...


  • ۰۹ دی ۹۳ ، ۲۰:۳۹
  • سعید کریمی

 

نمی بینی نیمکت چوبی؛ چطور پشت سرمان حرف می زند؟

صدای پچ پچ برگ های درخت توت را نمی شنوی؟

نمی بینی زمستان چطور به تنهایی من می خندد؟

برگرد 

و برای یک بار هم که شده؛ جلوی چشم همه صدایم کن!

برگرد 

که صدایشان؛ که سنگینی نگاهشان، دارد می گیرد نفسم را.


  • ۰۷ دی ۹۳ ، ۰۲:۳۵
  • سعید کریمی