یا 'تنها' جل جلاله و عظم شانه
پنجشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۴ ق.ظ
ریش های مثل برف سفیدش را؛ باد تکان می داد.
دستی کشید روی سبیل های بلند و دود گرفته اش.
آرنجش را روی زانوش گذاشت و سرش را کمی پایین آورد.
آهی کشید و چند پک عمیق و پیاپی زد از چپق کهنه ای که در دستش بود و زیرچشمی خیره شد به دورترین تکه ابری که در آسمان بود.
با صدای دو رگه ای که از سینه اش برمی آمد بی آنکه نگاهم کند گفت:
آدم های مثل تو،
آدم های مثل من؛
تا آخرین نفس محکوم اند به تنهایی...
خوب می فهمید که می فهمم معنای تنهایی را.
پیرمرد چند پک عمیق تر زد و با چشمان خیس و نیمه بازش آرام تر گفت:
تنهایی سجده دارد؛ نه ناله.
نی هم اگر می نالد از فراق است نه از تنهایی!
تنهایی؛ هدیه اش به چشمانت شبی بارانی است' و ناله ی فراق موهبتی ست که تندرستان را از آن سهمی نیست.
سهم من؛ سهم تو؛ از این دنیا تنها ''یکی'' ست.
سهم مان برایمان ''کافی'' ست...
- ۹۵/۰۷/۰۸