سجاده نشین باوقاری بودم...
چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۰۸ ب.ظ
آه که چقدر سردت می شود وقتی بفهمی آنچه را که نباید بفهمی.
آه که چقدر یخ میزنی؛ وقتی خودت را بزنی به نفهمی.
::
آه که چقدر خیلی چیزها را بلد نبودم و یادگرفتم!
آه که چقدر خیلی چیزها را بلد بودم و این روزها یادم نمی آید دیگر...
::
میان این همه نِســیان؛
دلم خوش ست به تـو !
به تو؛
که همیشه در یادم بوده ای...
به تو؛
که همیشه در یادم خواهی ماند...
بحق آه.
- ۹۳/۰۹/۰۵
خانه بر دوشم من،
خانه بر دوش....
آه! که باشد همه چیز جفت و جور می شود...
راحت و با جرأت فراموش می کنی؛ هرآنچه در یادت فرو نشسته