دَوا-ت
جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۰۴ ب.ظ
درد آنجاست؛
که درسِ دَوا خوانده باشی در حد تیم ملی!
که از صبح خروس خوان تا بوقِ سگ؛ توی دواخانه سنگ فرش بسایی؛
که قرارداد ببندی با دواها که کنارشان باید؛ روزی یک نخ از موهای نازنینت را سپید کنی؛
که دوای دردِ همه را بپیچی بگذاری کف دستشان؛
و ندانی دوایِ دردِ خودت کجاست!...
دردناک تر از این درد؛ این درد است! که؛ دوا-ت توی همین قفسه،کنار دستت باشد!
همین قفسه ی دلتنگ که بارها نخکش کرده آستینت را...
.:.
پ ن:
دردناک تر از این همه که گفتم، این است که نگفتم؛
که اصلا یادت برود دردت را، چه رسد به دوا-ت!
که اصلا یادت برود خودت را... یادت برود اسمت را... قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلاَئِکَةِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَةً...
- ۹۳/۰۵/۱۷
وچه دردناک تر بود تابلویی راکه بر آن حک کردند اسمم را و در طاقچه دلم کوبیدند......وچه خوب شد کسی کور شدن مرا درک نکرد...