مبارکت؛ چشم ها-ت را که باز کردی...
فرودگاه مهرآباد روی صندلی نشسته ام
یک خانمی خیلی لفظ قلم اعلام می کند که وقت پرواز است، بعد تند تند یک مشت انگلیسی بلغور می کند!
و من دستم را میگیرم به دسته ی صندلی و بلند میشوم...
::
یکی می آید و با من حرف می زند
تا یک قسمتی از حرف هاش را می شنوم و مابقی را فقط سوت ممتد میشنوم و نگاه میکنم بهش!
و من یخ می زنم
یک چیزی را تحویل می گیرم
زانوهام می لرزد ؛ خیلی.
و دیگر چیزی یادم نمی آید
::
حالا توی رختخواب تازه یخم وا میشود
فشار میآورم به مخ معیوبم، کم کم یادم می آید بعضی نوشته های روی بسته را؛
Blood: B+
Age:36
Length:180
containing: LIVER
.:.
پ ن: می گفت متعلق است به یک خانم جوانی!
امروز صبح تصادف کرده توی یکی از خیابان های غرق دود تهران! ظهر مرگ مغزی شده و غروب کبدش کادوپیچ شده توی دست راست من و شب توی وجود یکی دیگر روی یکی از تخت ها توی شیراز...
پ ن2: دستهام تا به حال چیزی به این سنگینی بلند نکرده بود ... حرمت داشت برام خیلی...
پ ن3: دنیا چقدر کوچک و چقدر پیچ در پیچ است؛
پ ن 4: و من حمال یک زندگی شدم ... هدیه ی خدا-م مبارکم!
پ ن 5: حالا که محمدِمن رفته میفهمم ارزش زنده بودن را... کاش میشد قلبم را بدهم به محمدم تا فقط یک بار دوباره چشم ها-ش را باز کند برای دلم...
پ ن6: و گریه ی مرد که دیدن ندارد؛ نامحرم است حتی برای چشم های خاموش لامپ آویزان از سقف!
پ ن7: هدیه کنید یک صلوات و یک سوره فاتحه.
- ۹۳/۰۹/۰۱