(صبح داشتم فکر می کردم که آدم از دو دقیقه ی دیگرش هم خبر ندارد؛ یادم افتاد به تصادفم...) *
::
صبح داشتم به این فکر میکردم که با قفل صفحه هایی که ما روی گوشی هامان طراحی می کنیم
اگر تصادف کردیم و یک بدبختی خواست زنگ بزند به کس و کارمان که بیایند جمع مان کنند هم نمی تواند...
به این نتیجه رسیدم یا باید گوشی-م را عوض کنم و یک یازده چراغ قوه بگیرم؛
یا این کلاف سر در گم که گاهی خودم هم یادم می رود چه بود! را بردارم از روی گوشی-م!
::
کاش از بین چارصد و بیست و هشت مخاطبی که ذخیره ست توی گوشی-م؛ زنگ بزنند؛ به تـو ...
به تو که جای همه ی چار صد و بیست و هشت مخاطب را توی کله ام پر کردی ...
.:.
* : پاره ای از یک پیام خصوصی برای پست قبلی
---
پ ن: دیوانه که شاخ و دم ندارد
چه فکر هایی میکنم، ها!
من تصادف بکنــــــــــــم!
بعــد تازه گوشی-م هم قفل نداشته باشد
بعــد تـازه به شماره ی تو هـم زنگ بزنـند
بعــد تــازه تو هــم گــوشی را بــرداری
بعــد تــازه بــیــایـی بالای سـَرَم
بعد... هعی
بعد تازه؛ تازه می شود جراحت جگرم... بعد تازه؛ تازه می شود زخم دلم...
بعد آستینت را می گیرم؛ آنقدر گریه میکنم که بمیرم...
- ۵ نظر
- ۰۳ آذر ۹۳ ، ۱۷:۲۵